اینجا مینویسم چون فقط اینترنت داخلی باز میشه،چون تلگرام و بلاگفا نیستن و من این روزا پر اتفاق ترین روزهای زندگیمه...

عروس شدن یکی از شیرین ترین تجربه های عمرم بود،تجربه ای که نه رویای بچگیم بود نه بهش فکر کرده بودم...تا همین چند شب پیش عروس شدن فقط شروع زندگی با کسی بود که دوستش داشتم،اما از وقتی اون لباس سفید رو پوشیدم،آرایش صورتم تکمیل شد و خرامان خرامان از پله های آرایشگاه پایین اومدم از سفیدی لباسم،از تغییر صورتم از حس و حالم لذت بردم تا آخر شب...

وقتی علیرغم تصور همه وسط مجلس رقصیدم و هیچکس حتی خود یار هم باور نداشت که من بلد باشم برقصم...

وقتی عکاسم بهم میگفت کودک درون عروس خانم خیلی فعاله...من شیطون ترین و شادترین عروس دنیا بودم...

سعی کردم تا آخرین لحظه عروس بودنم لبخند بزنم،شاد باشم و از بقیه بابت شریک شدن در عروسیم تشکر کنم.چرا؟ چون همیشه فکر میکردم عروس های بداخلاق جز بدترین موجودات دنیاهستن...ولی باور کنید خوش اخلاق بودن در اخرهای شب عروسی وقتی این هممممه فشار لباس و شنیون رو داری تحمل میکنی نیاز به تلاش داره:)

من عروس شدم.رفتم ماه عسل و امروز تو خونه ی خودم از خواب بیدار شدم...

خونه ی خودم عبارتیه که بعد از لباس سفید عروسی پر ذوق ترین عبارت این روزهامه:)