تو حیاط دبیرستان فرزانگان وایساده بودیم.کلاس ورزش داشتیم،تموم شده بود.تو اون مدرسه قدیمیه بودیم.تصمیم گرفتیم ۹/۹/۹۹ که میشد ۱۰ سال بعد تو حیاط حافظیه همو ببینیم،قول داده بودیم از هرجای دنیا هستیم خودمون رو برسونیم.برای من دختر دبیرستانی ده سال دیگه حتما به همه ی آرزوهام رسیده بودم از یه کشور دیگه قرار بود بیام حافظیه و همه مطمئن بودن من تا اون موقع هیچ رابطه عاطفی ای هم تجربه نکردم چه برسه به ازدواج! یکی از دوستامون قرار بود با لباس عروس بیاد چون عاشق عروسی و لباس عروس بود و دلش میخواست اون موقع ازدواج کرده باشه.

حالا همه چیز برعکس شده تو اون جمع تنها کسی که قرار نبود ازدواج کنه،ازدواج کرده و ۹/۹/۹۹ اونقدر زوده که ده یازده روز دیگه است و من نه از یه کشور دیگه که از همین چندتا خیابون پایینتر قراره برم حیاط حافظیه و واقعا نمیدونم از اون جمع کسی یادش مونده...غیر از همین سه تا دوست به یادگار مونده از اون دوران و اون حیاط؟

این پست بانوچه رو دیدم یادم افتادم که چقدر زود ده سال گذشت و چقدر دنیا بازی های عجیبی با آدم داره...

http://banoooche.blog.ir/post/584