۹/۹/۹۹ یا وقتی داری برای آینده ات برنامه میریزی خدا اون بالا نشسته و لبخند میزنه...

تو حیاط دبیرستان فرزانگان وایساده بودیم.کلاس ورزش داشتیم،تموم شده بود.تو اون مدرسه قدیمیه بودیم.تصمیم گرفتیم ۹/۹/۹۹ که میشد ۱۰ سال بعد تو حیاط حافظیه همو ببینیم،قول داده بودیم از هرجای دنیا هستیم خودمون رو برسونیم.برای من دختر دبیرستانی ده سال دیگه حتما به همه ی آرزوهام رسیده بودم از یه کشور دیگه قرار بود بیام حافظیه و همه مطمئن بودن من تا اون موقع هیچ رابطه عاطفی ای هم تجربه نکردم چه برسه به ازدواج! یکی از دوستامون قرار بود با لباس عروس بیاد چون عاشق عروسی و لباس عروس بود و دلش میخواست اون موقع ازدواج کرده باشه.

حالا همه چیز برعکس شده تو اون جمع تنها کسی که قرار نبود ازدواج کنه،ازدواج کرده و ۹/۹/۹۹ اونقدر زوده که ده یازده روز دیگه است و من نه از یه کشور دیگه که از همین چندتا خیابون پایینتر قراره برم حیاط حافظیه و واقعا نمیدونم از اون جمع کسی یادش مونده...غیر از همین سه تا دوست به یادگار مونده از اون دوران و اون حیاط؟

این پست بانوچه رو دیدم یادم افتادم که چقدر زود ده سال گذشت و چقدر دنیا بازی های عجیبی با آدم داره...

http://banoooche.blog.ir/post/584

 

بلد بودن...

دلم برای محفلی،مکانی،جایی که آدمهایی باشند که مرا بلد باشند تنگ شده است...

شاید بعد از دو سال دوباره وبلاگ نویسی رو شروع کنم...

دیوانه هستم،یک عدد عروس!

اینجا مینویسم چون فقط اینترنت داخلی باز میشه،چون تلگرام و بلاگفا نیستن و من این روزا پر اتفاق ترین روزهای زندگیمه...

عروس شدن یکی از شیرین ترین تجربه های عمرم بود،تجربه ای که نه رویای بچگیم بود نه بهش فکر کرده بودم...تا همین چند شب پیش عروس شدن فقط شروع زندگی با کسی بود که دوستش داشتم،اما از وقتی اون لباس سفید رو پوشیدم،آرایش صورتم تکمیل شد و خرامان خرامان از پله های آرایشگاه پایین اومدم از سفیدی لباسم،از تغییر صورتم از حس و حالم لذت بردم تا آخر شب...

وقتی علیرغم تصور همه وسط مجلس رقصیدم و هیچکس حتی خود یار هم باور نداشت که من بلد باشم برقصم...

وقتی عکاسم بهم میگفت کودک درون عروس خانم خیلی فعاله...من شیطون ترین و شادترین عروس دنیا بودم...

سعی کردم تا آخرین لحظه عروس بودنم لبخند بزنم،شاد باشم و از بقیه بابت شریک شدن در عروسیم تشکر کنم.چرا؟ چون همیشه فکر میکردم عروس های بداخلاق جز بدترین موجودات دنیاهستن...ولی باور کنید خوش اخلاق بودن در اخرهای شب عروسی وقتی این هممممه فشار لباس و شنیون رو داری تحمل میکنی نیاز به تلاش داره:)

من عروس شدم.رفتم ماه عسل و امروز تو خونه ی خودم از خواب بیدار شدم...

خونه ی خودم عبارتیه که بعد از لباس سفید عروسی پر ذوق ترین عبارت این روزهامه:)

اگر به خانه ی من آمدی،برای من،ای مهربان چراغ بیاور

اینجا را ساختم،چند صباحی در آن قلم زدم اما باز بزگشتم به خانه ی همیشگی ام...

حالا اینجا مانده است برای ارتباط  راحتتر با دوستان بیانی...در بلاگفا هستم و مینویسم تا وقتی چراغ بلاگفا روشن باشد:)

divane.blogfa.com